اواخر سال 1383 ظهور امید در حین ناامیدی و شروع طوفانی
بعد از پایان کلاس شبکه ( MCSE مایکروسافت ) و اینکه فهمیدم هیچی بلد نیستم ، افسرده شدم اما یه تصمیمی گرفتم ، گفتم خودم میشینم میخونم ببینم چی میشه ، رفتم کتاب های Syngress که هر کدوم بالای هزار صفحه بود رو توی شیش ماه خوندم و نوت برداری کردم و با بدبختی و اجاره کردن کامپیوتر برای خودم لابراتوار ساختم ، اینقدر خونده بودم که نگو و نپرس ! اما چون وارد محیط واقعی نشدم اعتماد به نفسم کم بود . هنوز کار نداشتم تا اینکه یکی از همکلاسی هام بهم گفت تو خیلی جالب با کیبورد کار می کنی و کارت شبکه بوده؟ گفتم شبکه میخونم ، گفت من چند تا از این چیزهایی رو که گفتی تو تهران به مدیر آیتی شرکتمون گفتم و اون بلد نبود !! با تعجب گفتم مگه میشه؟ گفت آره ، دوست داری بهش معرفیت کنم بری کارآموزی ؟ گفتم آررررهههههه چرا که نه ... بعد متوجه شدم که طرفمون مدیرآیتی یکی از سازمان های نظامی ایران هست و من رفتم مصاحبه ... توی مصاحبه فکر کردم مسخرم می کنه ، اینقدر سوالات سطحی و پیش پا افتاده بود که نگو و نپرس ، ازش پرسیدم اینا واقعی هستن؟ گفت اینا سوالات سختی بود ! متوجه شدم خوندن نزدیک به 5 هزار صفحه کتاب و ریز ریز کردن نکاتش از من یه هیولا ساخته که خودم خبر ندارم ... این شد که به جای کارآموزی همون موقع قرارداد پیمانکاری بستیم ( طبیعتا سازمان نظامی قرارداد رسمی نداره ) و من شدم پیمانکار شبکه در بازه زمانی یک ساله از شروع کارم ! این فوق العاده بود ...